بارها رفتی و با خود گفتی
حتما این احمقِ دیوانه خودش می آید
و این شاعرِبی عقل
به همان ثانیه ها محتاج است
به همان بوی لباسم
به همان عاشقیم محتاج است
به همان سقف که در خاطره ها
سهم عجیبی دارد
تو مرا با که به مقیاس کشیدی ای دوست!؟
نه جانم!
سقف ویران شده است
عشق مجروح شده
شعر بیمار شده
قلم و دفتر و دیوار و من آواره شدیم
برو ای دوست
همان جا که تبت سخت گرفت
عشق حرمت دارد
من به سرمایِ سکوت
عهد بستم که گران مایه روم
تو به گرمای تبِ عشق برو
منِ سرمازده یکبار دگر
شب یلدا به زمستانِ خودم خواهم رفت
سیده نصیره سجادی
,یلدا ,ای ,محتاج ,زمستانِ ,استبه , ,یلدا به ,به زمستانِ ,استبه همان ,محتاج استبه
درباره این سایت